یار من
هر دم از این کوی دلم می پری ای نگار من می نگری به هر کران جز به چشان خوار من
عاشق روی تو شدم در خم موی تو شدم نرگس سبزی بنما نگذر از این نگاه من
شیوه ی من پرستش بت نبود ,که بی وفا بتکده ای ساخته ای در بر دیدگان من
اشک چشم ره ندهد تا دهمت دیده ی جان بغض تو در گلوی من ول ندهد صدای من،
تا دهمت صلا که ای حلقه ی سبز جام من سوی فلک سفر نکن, کن سر حلقه جان من
دل همه پر شوق تو شد سینه پر از ذوق تو شد کی به کجا پس بدهم ناز تو و جفای من
در تو نظر نمی کنم زان که نمی دهد رهی نرگس چشمان ترت بر دل خشکسار من
داغ دلم تازه شود هر دم و لحظه ای که آن قامت زیبا و رخت می گذرد ز کام من
وقت ندیدنت که من راحتم و سپرده جان چون شبحی ز هر کران میگذری به خواب من
دوش بدیدمت تو را دست به دست من دهی این چه بلا که میدهی بر دل و بر روان من
از سحر آمدم خبر، زان که بگویمت نشان فاش بگویم این زمان نام و نشان ماه من
فارس بود ز پوریان قد چو سرای حوریان نرگس باغیش نشان چون شه سرفراز من
عمق دلش به هر طرف بی حد و بی کرا نام خودش گمان بود راز،بسان از من
مژده وصل می دهد شعر من و هوای تن
حای تو بس که منتظر دلبر لحظه ساز من