چشمان خسته
آهی از آفاق سینه ،بر دل و جانم نشسته زان که آن مهروی عاشق، از من و دامم گسسته
کارم اینک شده آهی و به پنهانی نگاهی این چه رسم است زندگانی، که نگاهم پینه بسته
ساقی امشب را به لطفت ،شادم امّا بخت بسته زان که رسوا نشدم امّا دلم ،در خود شکسته
یک نفر از درد می نالد که یارم بی مهاباست آن کسی چون من به یک دیدن به صد تربت نشسته
عاشق آن لحظه هستم که نگاهت را بدزدم نرگسی بشکفد اینک ،در ذلال خشک و خسته
ترک محفل نتوان کرد به اسانی و سهلی چون هم اکنون کشتی دل در گل مهرت نشسته
ای که با چشمان نافذ جگرم پر خون بکردی کن نگاهی از سر رحمت به این چشمان خسته
صورتت سیرت نگارست و دلت فرخنده طایر
ای که از باغ چشانت دل حا در هم شکسته